به نام خدا


یاد دارم یک غروب سرد سرد


می گذشت از کوچه ما یک رهگذر


دوره گردم کهنه قالی می خرم


دست دوم جنس عالی می خرم


کاسه و ظرف سفالی می خرم


گر نداری کوزه خالی می خرم


اشک در چشمان بابا حلقه بست


عاقبت اهی کشید بغضش شکست


اول سال است و نان در سفره نیست


ای خدا شکرت !ولی این زندگیست ؟


بوی نان تازه هوش ما را برده است


اتفاقا مادرم هم روزه بود


خواهرم بی روسری بیرون دوید


گفت :اقا سفره خالی می خرید ؟





برچسب ها : ادبیات  ,